خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان/کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم/کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد/می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو/تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم/بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد/داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم/شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم/مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم/همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکرفروش مصری حال مگس چه داند/این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی/تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان/کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان